سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای من پر از عکس و حرف نگفته

صفحه خانگی پارسی یار درباره

لحظه های عجیب زندگی

    نظر

سلام پست قبلیمو فراموش کنید فکر نمی کنم بتونم اینجا رو ببندم اومدم کلی بنویسم اگر بتونم

 

گاهی وقت ها توی زندگی انسان وجود داره که ادم می بینه مدتیه بی هدف گذرونده بدون اینکه خودش متوجه بشه امشب و بهتره بگم در این لحظه دقیقا همچین حسی دارم

 

دارم فکر می کنم 1 ماه گذشته رو چطوری گذروندم و هر چی بیشتر بهش فکر می کنم می بینم جز بیهودگی چیزی نبوده بعضی افکار بدون اینکه بدونی زندگیت رو طوری به بازی می گیرن که بعدا بهتت می زنه

 

این هم مثل همیشه بر می گرده به این که  ادم زود مغرور می شه درست مثل وضعیت من که به خاطر غرورم و اعتماد به نفسی که داشتم یه درس حسابی دیگه از زندگی گرفتم

 

چقدر افرینش جالبه وقتی به ادم های دورو برم نگاه می کنم یه لحظه می ترسم اینکه چقدر ما ادم ها کوچیکیم حتی ذره هم حساب نمی شیم دارم ادم هایی رو می بینم که درست دورو بر من هستن و هر کدوم از اونها برای خودشون هزاران راز دارن

 

و هر کس برای مدت زیادی با مسایل مختلف زندگیش درگیره بی خبر از بقیه باز اگر عمیق تر نگاه کنیم می بینیم در یک شهر چقدر ادم هست که هر کدوم برای خودشون دنیایی از معما های ناشناخته هستند حالا اگر به مقیاس بزرگتر فکر کنیم که دیگه .....

 

 

عجیبه که چطور افریده شدیم و چطور میتونیماین مسایل رو ببینیم و بیخیال به زندگی روزمرمون ادامه بدیم

 

 

 

بگذریم دارم از بحث اصلی مورد نظرم دور می شم

 

خلاصش بخوام بگم که البته اول هم به نظر گفتم احساس گناه بدی می کنم از کرده هام طی ماه های گذشته و از وضعیتی که برای زندگیم به وجود اوردم

 

امروز وقت داشتم برای ساعتی به خودم فکر کنم به اینکه چه علایقی داشتم و حالا چطور اونها رو کنار گذاشتم  خیلی هاشون زیبا بود مثلا حس خوانندگی که همیشه دوست داشتم به طور جدی دنبالش کنم شاید به زودی اینکارو بکنم با اینکه دیگه مثل قدیم نه نفسی برام مونده و نه ......

 

 

 

کاش می شد علایقمون یادمون نره کاش می شد کلا بزرگ نمی شدیم دیگه از بزرگ شدن اسمش مونده بیشتر وحشی شدیم تا بزرگ البته ببخشید قصد توهین نداشتم

 

مثل همیشه قبل اینکه بیام بنویسم هزار تا حرف داشتم اما و باز هم اما......

 

عجب روزگاری شده چشم رو هم گذاشتم و الان بیشتر از 10 سال از اولین روز احداث وبلاگ گذشت  گاهی حتی بعضی نوشت های قدیمم برای عجیبه با خودم می گم واقعا اینارو من نوشتم چقدر حس کودکانه داشتن خوبه چقدر ساده بودن خوبه کاش می شد ساده بود بدون اینکه به ادم انگ های مختلف بزنند کاش همه سادگی رو انتخاب می کردیم تا خیلی چیز های بی ارزش دیگه رو

 

 

نمی دونم چشمه امشب حسم خیلی عجیبه هر چی فکر می کنم می بینم این حس رو ماه هاست که نداشتم راست می گن از خدا بخوایم اول بهمون جنبه بده و بعد چیز های دیگه واقعا شاید من خیلی بی جنبه شدم امان از این دنیا امان از این بازی های پیچیدش امان ...

 

 

هی روزگار کاش یه قرصی هم می بود که می شد از این حال و هوا جدا شد از بس اه کشیدم که دلم کباب شد برای خودم .  یادمه یه فیلمی تلوزیون نشون می داد که دوستان بعد از سال ها همدیگه رو می دیدن و هر کدوم یه زندگی داشتن و هر کدوم یه کار کاملا متفاوت کی می دونه اونی که امروز باهاشه فردا قرار چیکار کنه یا چند نفر از دوستانمون رو یادمونه و می دونیم الان کجان ؟  کی می دونه من کجام !  واقعا خدا ما کجاییم ؟    واییی یادش بخیر یاد یه بنده خدایی افتادم اگر الان اینجا بود و این نوشته ها رو می خوند می گفت چقدر فلسفی حرف می زنی

 

حتی الان نمی دونم اون کجاست  بخوام جالبترش کنم نمی دونم خودم کجام روزگار انگار حس داره اما فقط حس بی رحمی هر طور می خواد بازی می ده  و به ریشمون می خنده

 

شاید برای امشب بس باشه گرچه حسم بهتر نشده اما نوشتن زیاد هم جز پرتی چیزی نداره  

 

 

شب  خوش  راستی شاید امضام برای الان کمی مسخره باشه اما امضاس دیگه

 

پس با احترام  بهت زده دنیا وحید تنها