سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای من پر از عکس و حرف نگفته

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چند کلمه حرف خودمونی شماره 2

    نظر

خوب دوباره برگشتم

 راستش کمی ذهنم به هم ریختس در واقع یه نوع احساس غریبی دارم اما نوشتن کمی برام سخت شده اما تصمیم گرفتم شروع کنم مثل همیشه خودمو بسپارم به دست ذهنم

 چند ساعتیه از سفر برگشتم این سفر کمی برام عجیب بود

 چون قبل رفتنش یه اتفاق غیر منتظره افتاد

 راستش داشتم به این فکر می کردم چی میشه که درست وقتی که فکرشو نمی کنی یه اتفاق برات می افته و چطور میشه فهمید حکمتش چیه

 جایی که رفته بودم یه خونه نقلی هم داریم با بابا رفته بودیم چون هم اون کار داشت هم من بیشتر جنبه کاری داشت تا تفریح

 دیشب تو خونه تنها بودم همش احساس می کردم یه چیزی کم دارم رفتم توی حیاط و دراز کشیدم و به اسمون خیره شدم

 خیلی خوب بود سکوت محض به یاد گذشته افتادم روزای داشنجویی یادش بخیر قبل اینکه دانشجو بشم اینقدر احساس  گریه  داشتم که همیشه دعا می کردم یه جای خلوت گیرم بیاد که هر وقت دلم می گیره راحت گریه کنم وقتی دانشجو شدم یه مدت این امکان برام فراهم شد و هر شب گریه می کردم بر خلاف همه که واسه دوری خانواده گریه می کردن من برای خیلی چیز های دیگه غیر این مورد گریه می کردم البته منم دل تنگ خانوادم می شدم اما خوب یه جواریی انگار قلب من خاصه و واسه همه چیز می گیره

 

وای یاد یه صحنه افتادم که حتی الان هم حالمو بد جور خراب کرد

 دیروز رفتیم با بابا بانک من توی ماشین بودم و بابا رفت توی بانک و حدود 20 دقیقه طول کشید تا بیاد

 تو این مدت صحنه ای دیدم که انگار داشتن قلبمو چنگ می زدن

 راستش الان هم گریم گرفته و صفخه رو خوب نمی بینم امیدوارم کسی نیاد توی اتاق حوصله توضح دادن رو ندارم

 

داشتم می گفتم اونجا یه مادر بیچاره رو دیدم که بیحال معلوم میشد فکر می کنم معتاد هم بود البته یه حدسه اما صنحه وقتی خیلی بد شد که پسر تقریبا 8 سالش اومد روی سرش و سر مادرشو توی بغلش گرفته بود اگر اون لحظه می بودید حتما مثل من می شدید خیلی سخت بود خیلی زیاد هیچکسی هم اهمیت نمی داد فقط رد می شدن و نگاه می کردن انگار هیچی نیست بعضی وقتا فکر می کنم واقعا باید به اینکه انسانیم ببالیم ! یا وحشت کنیم

 

به شخصه همیشه از خودم شرمم میشه همیشه به این فکر می کنم که تا به حال به چند نفر اسیب رسوندم حالا نباید اسیب بدنی باشه خیلی وقتا اینقدر بد می شیم که اصلا متوجه نمیشیم یه حرف ما چطور دل یه نفرو می رنجونه

 وقتی می خوام اروم بشم صدقه می دم و بعدش خیلی احساس ارامش می کنم چون معتقدم اینکار هم لیاقت می خواد و هر کسی نمی تونه اینکار انجام بده

 یه نقطه ضعف خیلی بزرگ دارم اونم بچه های یتیمه به شدت دوسشون دارم راستش یه ارزوی بزرگ دارم نمی دونم فبلا اینجا گفتم یا نه شایدم کمی مسخرس

 

خیلی وقتا توی ذهنم خودمو ادم پولداری تصور می کنم خیلی پولدار و بعد یک شهرک برای بچه های یتیم می زنم و همه امکاناتو براشون فراهم می کنم حتی بعضی وقتا توی خواب عصبانی میشم وقتایی که می بینم یکی از مسولان اونجا با بچه ای بد رفتار کرده شاید از نظر شما مسخره بیاد اما برای من یه ارزویه که شابد هیچ وقتم بهش نرسم  اما وقتی از خواب پا می شیم می بینم هیچی نیستم نمی دونم امشب چمه هر چی می نویسم اشکم درمیاد همیشه می تونستم کنترلش کنم اما امشب همینطور داره میاد

 

احساس تنهایی می کنم از همیشه بیشتر تنهام

 

خوب دیگه فکر کنم بس باشه ببخشید پراکنده صحبت کردم چون خودمو سپردم به ذهنم و هر چی اون می خواست نوشتم  اما خوب شد کمی اروم شدم

 

امضا : بهت زده دنبا وحید تنها