سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای من پر از عکس و حرف نگفته

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ادامه بحث امشب

    نظر
داشتم وبمو می دیدیم نظرات 2 پست قبل خوشحال شدم چون دیگه توش خبری از
نظرات بی هوده نبود خیلی خوبه وقتی می فهمی یکی حرفاتو می خونه به ادم
ارامش میده

شب عجیبیه خیلی از خاطرات قدیم برام زنده شده خیلی حس هایی که مدت ها بود ازشون دور بودم به سراغم اومدن

اینقدر فکر های مختلف توی سرم دارم که اصلا نمی تونم متمرکز بشم سردیه
اتاقمو و مریضیم و سردرد هم مزید بر علت شده تا امشب نتونم خوب بنویسم 

یه نکته جالبو الان متوجه شدم قبلا ها همیشه یه چیزی یه جایی بود که دوست
داشتم اونجا باشم  اما الان یه نوع پوچی منو فرا گرفته که می بینم هیچ
جایی نیست که بخوام اونجا باشم انگار متعلق به هیچ جا نیستم عجیبه فقط
انگار می خوام اینجا بشینم و همینطور بنویسم با اینکه اصلا نمی تونم درست
بنویسم

بهتره سعی کنم بخوابم البته اگر بتونم وقتی فکر هام زیاد میشن بدجوری بهم فشار میاد هزار سوال بی جواب که منو داره دیوونه می کنه

شبتون خوش امیدوارم فردا بتونم متمرکز تر بنویسم می دونم که حالا حالا ها اینجا پیدام میشه


رسیدم به خط قرمز

    نظر
سلام خوبید خوشید ؟ من !!! نمی دونم . نه اصلا خوب نیستم
حسی که امشب داشتم خیلی وقت بود ازش دور بودم نمی گم فراموشم شده بود اما خوب داشتم ازش فرار می کردم
بعد اخرین بار روش یه اسم گذاشتم خط قرمز اینم واسه خودش ماجرایی داره ک چرا این اسمو گذاشتم که شاید تو یه پست دیگه در موردش نوشتم
هر کسی توی زندگیش ممکنه به این خط برسه واسه هر کی یه معنی می ده اما واسه من چه معنی داره :
اول بگم منظورم چه حسیه حسی که به اسم وبلاگم خیلی میاد حس تنهایی
همیشه به این فکر می کردم که اگر دوباره دچار این حالت بشم می رسم به خط قرمز یعنی پوچی بی هدفی نا امیدی و .....
خیلی سخته باهاش مقابله کرد حداقل میشه گفت سعیمو کردم اما سر 2 دقیقه برگشتم سر خونه اول کلی حرف تو سرمه امیدوارم همشو بتونم دسته بندی کنم و بنویسم
نمی دونم چرا ما ادما عادت داریم نظر خودمونو به هم دیگه تلقین کنیم  خودمم استثنا نیسیتم امشب سر درست بودن با نبودن این مسله داشتم بحث می کردم
یهو دیدم خودمم دارم همین کار می کنم دیگه بس کردم اما پشت سرش کلی حس جدید اومد سراغم توصفشون سخته شاید منظورمو بدونید شاید خیلی ها در لحظاتی که ناامید شدید این حسو داشتید و مثل من از توصیفشون عاجز بودید
انگار تاریخچه وبم دوباره داره تکرار میشه خوبه دارم به اسمم نزدیک میشم می دونستید معنی اسمم تنهاست ؟ شاید از کوچیکی می دونستند اخرو عاقبتم می خواد اینطوری باشه که این اسمو گذاشتن
حرفم نمیاد اما نمی خوام تموم کنم  دلم می خواد توی وبم باشم الان حس یه ادمی رو دارم که 10 سال یه کسی رو ندیده یهو می بینتش الان این اتفاق بین منو وبم افتاده وحید تنهای عزیزم مونس تنهاییم 
این مطلبو همینجا می بندم اما شاید دوباره هم همین امشب به روز کردم
حالا می تونید منو دوباره با نام وحید تنها صدا کنید


چند کلمه حرف خودمونی شماره 2

    نظر

خوب دوباره برگشتم

 راستش کمی ذهنم به هم ریختس در واقع یه نوع احساس غریبی دارم اما نوشتن کمی برام سخت شده اما تصمیم گرفتم شروع کنم مثل همیشه خودمو بسپارم به دست ذهنم

 چند ساعتیه از سفر برگشتم این سفر کمی برام عجیب بود

 چون قبل رفتنش یه اتفاق غیر منتظره افتاد

 راستش داشتم به این فکر می کردم چی میشه که درست وقتی که فکرشو نمی کنی یه اتفاق برات می افته و چطور میشه فهمید حکمتش چیه

 جایی که رفته بودم یه خونه نقلی هم داریم با بابا رفته بودیم چون هم اون کار داشت هم من بیشتر جنبه کاری داشت تا تفریح

 دیشب تو خونه تنها بودم همش احساس می کردم یه چیزی کم دارم رفتم توی حیاط و دراز کشیدم و به اسمون خیره شدم

 خیلی خوب بود سکوت محض به یاد گذشته افتادم روزای داشنجویی یادش بخیر قبل اینکه دانشجو بشم اینقدر احساس  گریه  داشتم که همیشه دعا می کردم یه جای خلوت گیرم بیاد که هر وقت دلم می گیره راحت گریه کنم وقتی دانشجو شدم یه مدت این امکان برام فراهم شد و هر شب گریه می کردم بر خلاف همه که واسه دوری خانواده گریه می کردن من برای خیلی چیز های دیگه غیر این مورد گریه می کردم البته منم دل تنگ خانوادم می شدم اما خوب یه جواریی انگار قلب من خاصه و واسه همه چیز می گیره

 

وای یاد یه صحنه افتادم که حتی الان هم حالمو بد جور خراب کرد

 دیروز رفتیم با بابا بانک من توی ماشین بودم و بابا رفت توی بانک و حدود 20 دقیقه طول کشید تا بیاد

 تو این مدت صحنه ای دیدم که انگار داشتن قلبمو چنگ می زدن

 راستش الان هم گریم گرفته و صفخه رو خوب نمی بینم امیدوارم کسی نیاد توی اتاق حوصله توضح دادن رو ندارم

 

داشتم می گفتم اونجا یه مادر بیچاره رو دیدم که بیحال معلوم میشد فکر می کنم معتاد هم بود البته یه حدسه اما صنحه وقتی خیلی بد شد که پسر تقریبا 8 سالش اومد روی سرش و سر مادرشو توی بغلش گرفته بود اگر اون لحظه می بودید حتما مثل من می شدید خیلی سخت بود خیلی زیاد هیچکسی هم اهمیت نمی داد فقط رد می شدن و نگاه می کردن انگار هیچی نیست بعضی وقتا فکر می کنم واقعا باید به اینکه انسانیم ببالیم ! یا وحشت کنیم

 

به شخصه همیشه از خودم شرمم میشه همیشه به این فکر می کنم که تا به حال به چند نفر اسیب رسوندم حالا نباید اسیب بدنی باشه خیلی وقتا اینقدر بد می شیم که اصلا متوجه نمیشیم یه حرف ما چطور دل یه نفرو می رنجونه

 وقتی می خوام اروم بشم صدقه می دم و بعدش خیلی احساس ارامش می کنم چون معتقدم اینکار هم لیاقت می خواد و هر کسی نمی تونه اینکار انجام بده

 یه نقطه ضعف خیلی بزرگ دارم اونم بچه های یتیمه به شدت دوسشون دارم راستش یه ارزوی بزرگ دارم نمی دونم فبلا اینجا گفتم یا نه شایدم کمی مسخرس

 

خیلی وقتا توی ذهنم خودمو ادم پولداری تصور می کنم خیلی پولدار و بعد یک شهرک برای بچه های یتیم می زنم و همه امکاناتو براشون فراهم می کنم حتی بعضی وقتا توی خواب عصبانی میشم وقتایی که می بینم یکی از مسولان اونجا با بچه ای بد رفتار کرده شاید از نظر شما مسخره بیاد اما برای من یه ارزویه که شابد هیچ وقتم بهش نرسم  اما وقتی از خواب پا می شیم می بینم هیچی نیستم نمی دونم امشب چمه هر چی می نویسم اشکم درمیاد همیشه می تونستم کنترلش کنم اما امشب همینطور داره میاد

 

احساس تنهایی می کنم از همیشه بیشتر تنهام

 

خوب دیگه فکر کنم بس باشه ببخشید پراکنده صحبت کردم چون خودمو سپردم به ذهنم و هر چی اون می خواست نوشتم  اما خوب شد کمی اروم شدم

 

امضا : بهت زده دنبا وحید تنها